۱۳۹۷ مرداد ۱۱, پنجشنبه

نامه سرگشاد زانیار مرادی به مناسبت دهمین سال بازداشت؛ برای او


خبرگزاری هرانا – ده سال از زمان بازداشت زانیار و لقمان مرادی می گذرد، این دو زندانی ایام ده سال اخیر را در فشار ناشی از محکومیت اعدام به سر برده اند. زانیار مرادی که اکنون دهمین سال حبس خود را در زندان رجایی شهر کرج سپری می کند به بهانه فرارسیدن سالروز بازداشت خود نامه ای سرگشاده نوشته است و با طرح احساسات خود به دشواری های این مدت و امید به آینده سخن گفته است.

نامه زانیار مرادی را به نقل از هرانا عینا در ادامه بخوانید:

“ای معنای زندگیم
مدت ها بود می خواستم برایت بنویسم اما نمی دانستم چگونه و با چه زبانی. که گر زبانی هم باشد درمانده بودم از پیدا کردن قلمی، که بتوانم رنگ زیستنم با تو را به تصویر بکشم. نوشتنی که مصادف شد با غم از دست دادن پدرم که مرا سرگردان از پناه بردن به ناکجاآباد رهسپار کرد. ناکجاآبادی که مانده ام چگونه تسکینی برای آن بیابم. اکنون در این سرگردانی بیشتر از هر زمانی نیاز دارم دردهای رسوخ شده در سینه ام را به تصویر بکشم و از ناگفته هایی که دلی را برای همدرد شدنم نیافته ام سخن بگویم.

در این ده سال ننوشتنم از تو و فرو رفتن در خویشتن، مانده ام که از کجا با تو هم کلام شوم. از غم دوریت بگویم یا از شکنجه ها و با مرگ زیستنم؟ یا شاید هم از دلتنگی هایم در کوچه پس کوچه های مریوان و آرامش دل انگیز آبیدر و زریبار که از حسرت ده ساله اش تنها نامش برایم باقی مانده است. یا از دیده ام بگویم که همسان کوهسالان دوستش دارم و تمامی شکنجه ها و دوری ها و شبانه با مرگ زیستن ها به امید در آغوش کشیدنش هیچ می شود. یا شاید هم از مادری بگویم که زیستن برایش ساختن و سوختن با دردهای بی پایانی بود و جز اشک های خونینی که لبخند را برای چهره اش غریبه کرده بود و این روزها با ترور پدر تنهاتر و خسته تر از تمامی این سالیان به انتظار نشسته است.

از هر چه که بخواهم بنویسم رنگ و بویی جز درد نخواهد داشت، درد هایی که ناخواسته در این ده سال، وجودم را فراگرفته است. تنها راه رهایی دردهایم از این روزهای پر از درد برابر است با زیباترین روز زیستنم که روزی جز زادروز تو نیست. تبریک گفتن این زادروز، بدون هرگونه در آغوش کشیدنی، و دیداری یا بوسه ای در ده سال اسارتم از من گرفته شده و تنها تصور بوی عطر تن تو است که می تواند مرا از این دردها دور و ذهنم را آزاد و دستانم را رها کند و اینگونه چشمانم را می بندم و تو را در آیینه می بینم، و با چشمان در آیینه نشسته ات اینگونه سخن می گویم.

نازنینم که بی تو دریایی از خون در سینه دارم

این روزها که بیش از سه هزار و سیصد روز اسارتم همسان با دوری از تو شده است، به جای لمس کردن دستان تو، دستانم را میله های آهنین به جرمی ناکرده پوشانده است و دیدگانم به اجبار سیم های خاردار و دیوارهای بلند زندان را نظاره گر شده است که بجز به آغوش کشیدنت در خیال شبانه ام چیزی برایم باقی نمانده است. در این شبانه های بی پایان در خود فرو رفته ام و مانده ام. عاشقانه های فروغ را که با تو تولدی دوباره یافتم را برایت به تصویر بکشم یا شبانه های شاملو را. شاید با آن ها، عشق و آزادی برایم با تو معنا پیدا کند و اینگونه چشمانم را به سروده های شاملو می سپارم و آیدایش که درخت و خنجر و خاطره اش بود؛ با نام تو آینه ام می شود و شبانه هایش که سرور عشق و زندگی و مقاومت است با تو معنایی ابدی پیدا می کند.
نازنینم، رویایی ترین رویای زندگیم

دست هایت را در دست هایم می بینم و با تو همنشین زیبایی های آبیدر و زریبار می شوم و با بوسه های بی پایانی در وزش نسیم دل انگیز غروبش تمامی رنج ها ودردهایم را به فراموشی می سپارم و تلخی های زیستن بر این زمین پر از جنگ و خون را با تو به بادی می سپارم. در نگاههایت، زیستن با تو را در جهانی بدون خشم وخون و جهانی که در آن انسانیت بالاترین معنای زندگی می شود را تصور می کنم. در این رویای سخت اما نه چندان دور همراه با تو، همرقص تمام کودکانی می شوم که دستانشان بوی صلح را برایمان به ارمغان بیاورد و جز شادی و خنده چیزی بر لبانشان نباشد.

وقتی که خاطرات گذشته در دل خاموشم بیدار می شوند به یاد آرزوهای در خاک رفته و غم های کهن، روزگاران از کف رفته را در روح خود زنده می کنم. با دیدگانی اشک بار یاد از عزیزانی می کنم که دیری است اسیر شب جاودان مرگ شده اند. و این بار با یاد آنان در باد با تو پرواز می کنم و با تو از به خون غلتیدگان پادگان سنندج می گذرم و در میان غرش گلوله ها و در غبار مرگ آلود بمب های شیمیایی سردشت و حلبچه، رهسپار سنجار سیه پوش از هجوم ارتجاع می شوم. و باز در این پرواز بی پایان با مقاومتی از جنس کوبانی و عفرین همراه می شوم و دوباره با بالهای زخمی در بی سرانجامی فریادهای رهایی از قاتلین نامرئی ۱۸ تیر به خون نشسته تا به فریاد در خون غلتیدگان دی ماه ۹۶، پرواز بی پایانی را از سر می گیرم. با تو بالهایم هیچ گاه خسته نخواهد شد.

نازنینم، ای زیباترینم، ای عشق

این خطوط در هم تنیده برایم چیزی جز رویا نیست و تصور با تو بودن در آینده ای نامعلوم برایم رویایی ترین رویایی است که جز به رویا بودنش به چیز دیگری نمی توانم دلخوش باشم. در این دلخوشی و گذر از تمامی بوسه ها و درآغوش کشیدنت روزی را به تصویر می کشم که در نبود مهربانی های پدرم و جای خالی رقص و پای کوبیش در پیوند ابدی با تو، پیوندی قلبی خواهم پیوست. پیوندی نه به معنای قرار دادی اش، بلکه به معنای تعهدی از عمق وجودمان که قلب هایمان را برای همیشه از آن هم خواهد کرد و امید زنده بودنم جز آن روز، روز دیگری نیست.

عزیزکم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر